تاریخ اصفهان

نگاهی به تاریخ اصفهان - معرفی بناهای تاریخی اصفهان - تصاویر قدیمی اصفهان - مدیر مهدی فقیهی

تاریخ اصفهان

نگاهی به تاریخ اصفهان - معرفی بناهای تاریخی اصفهان - تصاویر قدیمی اصفهان - مدیر مهدی فقیهی

اسکندر مقدونی و فتح ایران

 

اسکندر شاگرد ارسطو، پدر ارسطو پزشک پدربزرگ اسکندر و پسر برادر ارسطو مورخ همراه اسکندر در جنگ ها بود؛ بدین معنی که خاندان پادشاهی مقدونیه با طایفه ی پزشک - فیلسوف - مورخ یونان به مانند بسیاری از اسامی بزرگ دیگر دوران باستان با یک دیگر پیوند عجیب و غریبی داشتند. "گزنفون" مورخ معروف یونانی یکی از شاگردان سقراط که بسیاری از اطلاعات مان از دوران هخامنشی را مدیون دست نوشته های او هستیم و "پلوتارک "تاریخ دان مشهور سده اول بعد از میلاد که با نوشته هایش، اسکندر و راه و روش و رفتار او را به همه می شناساند، از دوستان صمیمی تراژان و هادریان (امپراتوران معروف روم) به شمار می رفتند. از این ترکیب های جالب می توانیم به ریشه فکری مردان آن روز و مطالب و جزییات کمتر شنیده ای درباره زندگی اسکندر دست یابیم. حال به توصیف مختصری درباره فاتح نیمه عاقل - نیمه دیوانه ایران هخامنشی می پردازیم که با تصمیم جمع کردن بساط هخامنشی ها و گستراندن فرهنگ یونانی - مقدونی به این سرزمین پا گذارده بود اما دست آخر هنگامی که دنیا را ترک می کرد همه چیزش از جمله زنان، سبک پادشاهی، مدل رفتار با زیردستان و حتی لباس پوشیدنش هم با پادشاهان مقدونی فاصله گرفت و کاملاً ایرانی شده بود.

اسکندر با علم و خرافات چه نسبتی داشت؟

علم جفرافی اسکندر پایین بود به طوری که می گویند بعد از فتح ایران، رفتن به شرق (هند) از اهدافش به شمار می رفت تا بتواند اقیانوس، دریا یا چیزی بیابد تا آن را جزء مرز شرقی طبیعی امپراتوری خود قرار دهد بدین معنی که حتی نمی دانست آن طرف سرزمین هخامنشیان کجاست .احتمالاً تحت تأثیر نشست و برخاست با ارسطو، به پزشکی علاقه داشت و نه تنها این علم را فرا گرفت، بلکه آن را هم به کار بست به گونه ای که بر اساس نوشته ها در سفرها برای همراهان ِ بیمارش دستور خوراک و پرهیز می داد. به شدت خرافاتی بود و به پیش گویان و طالع بینان دربار اطمینان داشت آن قدر که امکان داشت به خاطر یک فال بد، نقشه های مهم و بزرگ را تغییر دهد و یا شب جنگ در کنار یک جادوگر، وردهایی را بخواند تا جنگ به نفعش تمام گردد. "پلوتارک" می گوید: "تشنه دانش بود و هر چه سنش بالاتر می رفت، آتش اشتیاقش هم بیش تر می شد." یک بار برای ارسطو نوشته بود: "شخصاً ترجیح می دهم که در دانستنی ها و تعالی برتر از دیگران باشم تا در بسط قدرت و تسلط بر کشورها". در زمان فتح مصر، هیاتی را مأمور کرد که سرچشمه رود نیل را بیابد و برای این امر هزینه زیادی را متقبل شد. لذتش در این بود که بعد از یک روز راهپیمایی یا جنگ، تا نیمه شب بیدار بماند و با دانشمندان گفت و گو کند.

اسکندر در نبردها چه چیزهایی را حتماً با خود می برد؟

همیشه کتاب "ایلیاد هومر" را به دنبال خود داشت و می گفت: "این کتاب گنجینه همراهی است که همه دانش ها درباره جنگ را در بر دارد." این نسخه از "ایلیاد "که تصحیح حاشیه نویسی و متن اش توسط ارسطو انجام گرفته بود را همیشه در کنار خنجرش زیر بالشت خویش می نهاد. می گویند در میان غنیمت های به دست آمده از "داریوش سوم"، صندوق زیبا و گرانی موجود بود که اسکندر را به این فکر وا می داشت که چه چیز با ارزشی را در آن بگذارد. همیشه در این زمینه از اطرافیانش سؤال می پرسید تا بتواند به نتیجه دل خواه خویش دست یابد تا این که خودش گفت: "این صندوقچه شایسته ایلیاد هومر است."

"هفایستیون" عزیزترین دوستش، همیشه با او بود غالباً هم در یک چادر می خوابیدند؛ با هم به تفریح می رفتند و در میدان جنگ در کنار یک دیگر می جنگیدند. "اسکندر" آن قدر او را دوست می داشت که وقتی یک بار کسی به اشتباه به "هفایستیون "تعظیم کرده بود، گفت: "او نیز اسکندر است". هنگامی که "هفایستیون "از دنیا رفت، "اسکندر" ساعت ها بر جسدش گریه کرد و بعد هم موهای سرش را به نشانه ی عزاداری کوتاه نمود و دستور داد تا پزشکی که بالین مریض را برای تماشای مسابقات ترک گفته بود را اعدام کنند. دست آخر هم در لشکرکشی بعدی فرمان داد تا قبیله ای را به عنوان قربانی برای روح او قتل عام نمایند. بعد از مرگ "هفایستیون" بود که اسکندر از سر ناراحتی به نوشیدن مداوم روی آورد و سرانجام هم به همین سبب، دار فانی را وداع گفت.

"بوکفالوس" اسب محبوب اسکندر هم تا پیش از مرگ همیشه همراه او بود. اسب مذکور در ابتدا بسیار چموش بود و هیچ کس نمی توانست او را رام کند به جز اسکندر. به نوشته "پلوتارک": "فیلیپ" پدر اسکندر که ناظر ماجرا بود، از او این گونه تعریف نمود: "پسرم، مقدونیه برای تو کوچک است، در جستجوی امپراتوری بزرگ تری باش که در خور شأن و لیاقت تو باشد".

چگونه اسکندر جرأت کرد تا به فتح ایران فکر کند؟

می گویند یک بار زمانی که "اسکندر" ١۶ ساله بود، چند فرستاده از طرف "اردشیر سوم" هخامنشی به دربار "فیلیپ" مقدونی راه یافته بودند تا درباره پاره ای از موضوعات صحبت نمایند. در آن هنگام "اسکندر" به دلیل مسافرت "فیلیپ"، وظیفه داشت از میهمانان میزبانی کند؛ پذیرایی ای سراسر پرسش و پاسخ. یکی از سؤالات او از ایرانیان این بود که اگر بخواهید از شرق کشورتان به غرب آن بروید، چند روز باید صرف کنید؟ فرستادگان به درستی نمی دانستند اما تخمین زده بودند که ١٠٠ روز به طول می انجامد. "اسکندر" باز گفت از ابتدای مقدونیه تا بدین جا چند روز در راه بودید؟ پاسخ دادند سه روز. این اختلاف وسعت دو امپراطوری، او را به فکر فرو برد اما با این اوصاف "اسکندر" چطور به فکر فتح ایران افتاد؟ ماجرا به خیلی پیش تر بر می گردد آن زمان که "فیلیپ" مقدونی به خاطر جلوگیری از دخالت های ایران در دولت - شهرهای یونان، به دنبال فتح ایران بود و سپاهش را هم آماده کرد تا به شرق بتازد که از دنیا رفت.


نبرد اسکندر و داریوش سوم در موزاییک کاری بر جای مانده از شهر سوخته

یونانی ها از سال ها قبل (۴۸٠ پیش از میلاد) که "خشایارشا" هخامنشی، یونان را فتح کرد و به قولی شهر آتن را به آتش کشید، کینه ایرانیان را به دل داشتند اما از طرفی به دلیل آن که هخامنشیان را بسیار قدرتمند می پنداشتند، فکر حمله به سرزمین آنان را در سر نمی پروراندند. اما در سال ۴٠١ (پیش از میلاد) بر اساس اتفاقی، دید آنان نسبت به ایران عوض شد و بعداً "فیلیپ" به فکر فتح شرق افتاد. در این سال "کوروش کوچک" و "اردشیر دوم"، پسران "داریوش دوم" سر جانشینی پدر به جنگ پرداختند. "کوروش کوچک" سپاه بزرگی ترتیب دید که فقط ١٣هزار نفر از آن ها یونانی بودند. با اتمام جنگ و مرگ "کوروش"، این سپاه که بدون سرکرده و بلاتکلیف به حال خود رها شده بود، به فکر بازگشت به کشور خویش افتادند اما فکر نمی کردند که هخامنشیان اجازه دهند که آن ها زنده از ایران بیرون بروند. در این بین، "گزنفون" معروف، که آن موقع سربازی از همین سپاه بود، سر کردگی گروه را به عهده گرفت و ایشان را با ترس و سختی زیاد از میان کوه ها و دشت ها، بدون آن که کشته زیادی بر جای بگذارند، به آتن رساند. "گزنفون" بعداً ماجرای این راه پیمایی و فرار طولانی را در کتاب "آناباسیس" نوشت و به آیندگان سپرد. خبر این پیروزی بزرگ در یونان باستان بسیار غرورآمیز بود و "فیلیپ" را در دو نسل بعد به این عقیده رساند که سپاهی قوی از یونانیان می تواند یک ارتش ایرانی که چندین برابر بزرگ تر باشد را شکست دهد. بدین ترتیب، "گزنفون"، بدون آن که خودش بداند، راه را برای "اسکندر" باز نمود؛ در واقع او از روی نوشته های یک کتاب، برای گرفتن انتقام شهر "آتن" و به دنبال آمال پدرش و به کمک ناکارآمدی "داریوش سوم" روانه شرق شد تا بزرگ ترین امپراتوری آن دوران فتح گردد.




.منابع این نوشتار محفوظ است

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.